بازیگرتنها
هرچی بازیگریت بهتر باشه تنهائیت هم بیشتره
جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, :: 20:40 :: نويسنده : بازیگرHK
وعشق هدیه ایست جاودانی. ومن چه عاجزانه افق های طلایی نگاهت را باهزار تمنا جستجو میکنم و قصه تنهایی را در آسمان آبی نگاهت درمیان میگذارم. نسیم اشکی که درنگاهت موج میزد,بارانی از عشق بو برای باغ رویاهایم و دلم چه بی قرار برای نگاه عاشقت میتپد. در دل شب های تاریک وجودم به جستجوی روشنایی شمع وجودت میگردم. به آفتاب گردانی می مانم که هر صبح به امید آفتاب وجود تو سراز خواب برمیدارد. وخوب میدانم بی تو گلبرگ های نازک وجودم را باد سرد خزان درهم فرو میریزد وجوانه های ناشگفته امیدم به دور ازتو میخشکند. اما با این اوصاف میدانم,قلبم کوچک تر از آنی است که ظرفیت خوبی های تورا داشته باشد. اما درسکوت پر از فریاد خودم میگریم و میگویم:باهمین قلب کوچکم به وسعت تمام خوبی ها وسادگی هایت دوستت دارم
پنج شنبه 23 فروردين 1391برچسب:, :: 23:52 :: نويسنده : بازیگرHK
آنقدر با آتش دل ساختم تا سوختم بی تو ای آرام جان یا ساختم یا سوختم سرد مهری بین که کس بر آتشم آبی نزد گرچه همچون برق از گرمی سراپا سوختم سوختم اما نه چون شمع طرب در بین جمع لاله ام کز داغ تنهایی به صحرا سوختم همچو آن شمعی که افروزند پیش آفتاب سوختم پیش مه رویان وبیجا سوختم سوختم از آتش دل در میان موج اشک شور بختی بین که در آغوش دریا سوختم شمع و گل هم هرکدام ازشعله ای در آتشند در میان پاکبازان,من نه تنها سوختم جان پاگ من"رهی"خورشید عالم تا بود رفتم و از ماتم خود عالمی راسوختم.
باز باران گونه ام را تازه کرد اشک وخون در سینه ام شیرازه کرد دیده ام تر شد,نگاهم سرد شد عاطفه از دست هایم فرد شد غم به اعماق وجودم راه یافت بر وجودم تار و پود آه بافت ای نگاهت گرم چون اوای رود چشم هایت نغمه نغز سرود آنچنان یادت درونم موج زد کز دلم اندوه سر تا اوج زد آه ای خورشید رنگین غروب ازنگاهم روح باران را بروب کاش خورشیدی بجوشد در نفس تا نبینم اشک و آه هیچکس. یک شنبه 20 فروردين 1391برچسب:, :: 1:24 :: نويسنده : بازیگرHK
هرنفس آوازعشق میرسد از چپ وراست ما به فلک میرویم , عزم تماشا که راست! ما به فلک بودایم,یارملک بوده ایم بازهمانجا رویم جمله که ان شهر ماست خود ز فلک برتریم,وز ملک افزون تریم زین دو چرا نگذریم؟منزل ما کبریاست بخت جوان یار ما,دادن جان کار ما قافله سالار ما فخر جهان مصطفاست ازمه او مه شگفت,دیدن اوبرنتافت ماه چنان بخت یافت,اوکه کمینه گداست بوی خوش این نسیم از شکن زلف اوست شعشعهی این خیال زان رخ چون"والضحی"ست خلق چومرغابیان زاده زدریای جان کی کند این جا مقاممرغ کز آن بحر خواست؟ آمد موج الست,کشتی قالب ببست باز چوکشتی شکست نوبت وصل و لقاست مولوی
|
آخرین مطالب پیوندهای روزانه پيوندها
نويسندگان |
|||||||||
![]() |